سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه در خردسالی بپرسد، در بزرگسالی پاسخ دهد . [امام علی علیه السلام]

ستاره مشرق

وقتی به گذشته نگاه میکنم ...در دو راهی افتخار و ناراحتی بی اختیار می ایستم.....می مانم که به خود افتخار کنم یا خود را به خاطر کارهایم سرزنش.... افتخار کنم به این دلیل که دو رو نبوده ام،از جرگه نان به روز خوران نبوده ام...و کاری را انجام داده ام که به آن از صمیم دل ایمان داشتم....و گاهی به شک می افتم که نکند خود خواهی جوانی مرا از دیدن خیلی از حقایق باز داشته باشد ،......نکند بعدا در مقابل اعضای بدنم به خاطر ظلمی که به آنها روا داشته ام مرا مواخذه شوم....آیا آنها عذر مرا خواهند پذیرفت؟......میترسم از اینکه شاید راهی بهتر از راهی که رفتم بودم باشد و من کوتاهی کرده باشم..... نمی دانم شاید......


اکنونمن می مانم ،خدا و دیگر هیچ....کدامین خدا نمی دانم....شاید همان خدای واقعی و شاید خدای مصلحت های الکی....حال مانده ام با خدایی که نمی شناسم چگونه باب حرف زدن را باز کنم.....خدایی که در کودکی به من نشان دادند از پول خوشش نمی آید.....از زندگی راحت بی زار است...بنده توانا را دوست ندارد...ولی بعد ها دیدم که نه این ها همه بهانه ای بیش نبود تا من و تو از آنچه باید داشته باشیم دست بکشیم و داشته هایمان را به آنانی ببخشیم که شاید صدایشان کمی رساتراست...شاید بلند گوهاشان بزرگتراست!...وشاید اصلا زندگی همین باشد و حقیقت یک سراب...که عاشفان فقط با اسم آن..عشق بازی کنند و دل خوش کنند وعاقلان به آب رسند وعاشق خویشتن باشند و زندگی....می گفتم شب نمی ماند..ودر این هم شکی ندارم ولی ترسم از این هست که خود صبح دروغین را هم نبینم چه به طلوع رنگین حقیقت بی همتا......امیدم را از دست نداده ام ..ولی هر وقت که گذشته به ذهنم خطور میکند به هر آن کس که نمی دانست و سخنی می گفت از ته دل لعنت میفرستم که شاید اگر آنها نبودند خیلی بالاتر از این بودم....شاید دوباره متولد شوم ...وعشق را دوباره تعریف کنم...و پول را دوست داشته باشم...و لذت کردن را تجربه کنم و انسانیت و حقوقش را در طبقه های پایین زندگی اسکان دهم.

  شایداین بار عاقلانه ترفکر کنم و عاشقانه تر عمل ....




ستاره ::: شنبه 86/6/24::: ساعت 9:6 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 10


بازدید دیروز: 11


کل بازدید :42317
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
ستاره
اقتدار پرواز بیهوده بود نه پری در کار بود نه آسمانی و با خود گفتم با این لب های سوخته روزی خواهم خندید
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<